سلام و سلام .

در روزگاری که کسی ؛ کسی را نمی شناسد ؛ دیگر کسی به کسی متعهد نمی ماند نه به واژه ها ؛ نه به احساس ها , ؛ نه حتی به نگاه خودش در آینه . همه عجله دارند برای رسیدن ؛ بی آنکه بدانند کجا . همه با هم اند اما هیچکس با هیچکس نیست . شهر شبیه یک صحنه تئاتر است با هزاران نقش بی جان . آدم ها نقش خوب بودن را بازی می کنند .مهربانی را هر ساعت و هر لحظه تمرین می کنند , لبخند را تکرار می کنند اما به وضوح روشن است که در پشت هر لبخند یک خستگی قدیمی خوابیده . و یا شاید آموخته اند که لبخند بزنند برای حفظ نقاب ها .

گاهی اوقات فکر می کنم شهر دیگر توان نفس کشیدن را ندارد . مردم از " درکنار هم بودن " لذت نمی برند . شاید به این خاطر که این" با هم بودن " به یک "قرار داد" تبدیل شده . یک نمایش است شبیه عکس دسته جمعی که هیچ حسی در آن نیست . انگار همه از سر وظیفه در کنار هم گرد آمده اند و مجبورند که این لحظه را در یک عکس دسته جمعی ثبت کنند.

به نظرم هایدگر می گفت " وقتی انسان بودنش را از یاد می برد در " هر روزی" گم می شود " و اکنون حکایت ما ست در جامعه ای که هر روز در حال گم شدن هستیم . هر ساعت و هر لحظه در تکرار ها گم می شویم . تقویممان بوی دلزدگی گرفته . خیابان ها به بی معنایی و دود ختم شده اند . قول ها کوتاه اند و نگاه ها خسته و دل ها محتاط شده اند . انگار آدم ها در ازحام حضور غایب اندو همه در حصار خود فرو رفته اند .

اما در گوشه ای از همین شهر بی تعهد ؛ هنوز می توان به دنبال روزنه ای بود . نوری از یک لبخند واقعی ؛ یک گفت و گوی لذت بخش نه از سر منفعت طلبی ؛ یا یک دست گرم که یاد اوری می کند هنوز زنده ایم .و امید جریان دارد .

مولانا معتقد است نور مثل امید در دل تاریکی ست

در دل من درون و بیرون همه اوست

اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست

یعنی هنوز در ما رگه ای از نور هست ؛ رگه ای از آسمان که فراموش نکرده می تواند عاشق باشد . یعنی هنوز زنده ایم . و شاید تعهد حقیقی هم همین باشد نه به وعده ها ؛ نه به نظام ها؛ نه به تکرارهای روزمره ؛ بلکه فقط و فقط به خود امید ایمان داشتن . که ققنوس وار از دل خاکستر خود بلند شویم و زندگی را دوباره از سر بگیریم .