سلام . سلام

انسان امروز در دنیای عجیبی سیر و ساحت می کند. درنگاه انسان امروز ؛ باورها به سادگی تغییر شکل می دهند . دیگر نمی میرند . انسان امروز برای مرگ باورهایش دیگر هیچ ناقوسی را به صدا در نمی آورد . هیچ مراسمی نمی گیرد . اما در درون وجودش ؛ جایی در کوچه پس کوچه های ذهنش ؛ به یکباره چیزی فرو می ریز د . بی آنکه کسی بداند ؛ بفهمد یا حتی ببیند . فقط این آدم دیگر آدم سابق نیست .

باورها در ذهن ما نمی میرند به این علت که اشتباه بوده اند . بلکه می میمرند چون دیگر در ذهن و در افکار ما زندگی نمی گنند . امکان موجودیت را از دست می دهند . یعنی ما به عنوان انسان هایی که مدام در حال تغییر هستیم ؛ باورهایمان را در ازدحام روزمرگی ؛ در شتاب دانستن ؛ در تکرار بی احساس زندگی خفه می کنیم . آهسته آهسته به انسان های خاموش تبدیل می شویم . خاموش و منفعل . بی تفاوت و به دور از احساس .

درواقع ما مردگان متحرکی می شویم که در توهم زندگی به سر می بریم. همینقدر پوچ و همینقدر بی انصاف و بی هدف . انگار به بی وزنی می رسیم و جایی که دیگر موجودیت نداریم . نمی دانیم چرا ادامه می دهیم . می رویم چون پاهایمان توان ایستادن ندارد . در خود فرو رفته ایم انقدر عمیق که می خواهیم شکل دیگری از زندگی را در خود بیابیم . گاهی اوقات میان شک و تردیدهایمان زندگی می کنیم و از دل تردیدهایمان به باوری تازه می رسیم . , باوری نه شبیه قبل . باور تازه که در عمق ایمان گذشته زیسته است اما نگاه تازه تری به زندگی دارد .

وقتی باورها می میرند اثری از خود در عمق وجود ما باقی می گذارند . در ردپای احساسمان ؛ در افکارمان ؛ حتی در عملکردمان و یا در سکوتی که شبیه فریاد است . بنابراین شاید مرگ باورها ؛ آغاز زندگی دوباره آنها باشد که از جای دیگری ؛ از نقطه ی دیگری سر بر آورده اند .

باوری که در دل زاده شده یا از بیرون به ما رسیده ؛ چه فرقی می کند ؛ وقتی عادت کنیم خط و مشی زندگی ما می شود . مثل دیواری به دور ما کشیده می شود و گاهی اوقات برای امنیت می آورد ؛ سایه می شود و گاهی اوقات هم کورمان می کند . آنقدر کور می شویم که توان دیدن را از دست می دهیم و همه جا تاریک می شود . به خودمان می آییم و می بینیم که قرن هاست در عمق تاریکی ها زندگی می کنیم بدون اینکه معترض باشیم .

یک باور در نگاه ما ثابتاست که ما حفظ کند و دیگری جاری می شود تا ما را به حرکت آورد و در ما امید یا آرزو ایجاد کند . و ما به دنبال آرزو ها از این ثانیه به آن ثانیه برویم . اما گاهی اوقات در مرز این باورها انسانی ایستاده که نه می خواهد این دیوار ها فرو بریزند و نه دیوار تازه ای ایجاد میکند . یعنی نه سکون را می خواهد و نه جوشش زندگی را . می ترسد ؛ می لرزد. چرا که توان همراه شدن با رود خروشان زندگی را ندارد .چون توان سوار شدن بر بالا و پایین موج های سنگین روزگار را ندارد . شاید بلوغ جایی در میان همین ترس ها نهفته است . که بفهمی اعتقادات مثال پوسته ای به دور تو را گرفته اند و جان تو در درون آن است .

وقتی اعتقادات خشک می شوند و باورها می میرند تنها یک نام باقی می ماند . نه هویتی و نه چیزی دیگر از باور .

اینجاست که می فهمیم در جهان امروز مردم بین سیال بودن باورها گم شده اند .

شاید راه نجات در شکستن باورهاست نه در تسلیم شدن . شکستن باورهاست که مرز ایجاد می کند نه تسلیم شدنشان .مرزها می تواند فاصله بین آنچه آموخته ایم و آنچه زیسته ایم باشد . . ما در باورهایمان زیسته ایم . سال ها بلکه قرن ها زیسته ایم .

زیستن در باورها یعنی اجازه دهی معنا از درونت عبور کند یعنی وجودت معنا بخش زندگی باشد . یعنی زندگی بدون تو یعنی هیچ .