وقتی باورها پوست می اندازند .
سلام سلام .
دقت کرده اید که باورها مانند لباس بر تن افکار و عملکرد ما می نشینند . زمانی ما را محافظت می کنند و زمانی به ما آسیب می زنند . وقتی لباس باورها بر تن ما تنگ می شوند به ناچار مانند مارها پوست می اندازیم . چرا که باورهای غلط نمی گذارند که ما نفس بکشیم ؛ رشد کنیم و به پیشرفت برسیم .
تغییر باورها یعنی پذیرفتن این حقیقت که در این جهان و حتی در اندیشه ما چیزی ثابت نیست . چرا که انسان موجودی مطلق نیست . بنابراین آنچه روزی معنا داشته ممکن است امروز بی معنا شده باشد . یا مثال زنجیر بر تن ما بسته شود . ما را در تنگنا قرار دهد . در مواجهه با باورها ؛ وقتی مثال زنجیر شوند ؛ رهایی آرزو می شود . البته اگر به آگاهی رسیده باشی. درغیر اینصورت سالها ؛ یا شاید قرن ها با باورهای نادرست لحظه ها را زیست می کنی بدون انکه بدانی این زیستن معنای واقعی مردگی ست . بدون شک رهایی از این زنجیر درد دارد چرا که باید از بخشی از وجودت که تا دبروز یا چند دقیقه پیش بود؛ جدا شوی . یا بهتر بگویم باید از بخشی از گذشته ات جدا شوی . شبیه دل کندن است . دل کندن از عشق ؛ دل کندن از ارزش ها , دل کندن از چهارچوب ها . باور کن که درد دارد .
اما پوست اندازی باورها ؛ آغاز بلوغ فکری ست . پوست اندازی باورها آغاز بلوغ روح است . جایی که انسان می فهمد ایمان واقعی در جستجو کردن و فهمیدن است نه در تقلید .
هر بار که با باورهایت پوست می اندازی ؛ باوری تازه تر و شاید کامل تر در وجودت نقش می گیرد و جوانه می زند .
گاهی اوقات باورها مثال خانه اند ؛ دور انسان را احاطه کرده اند این است که می گویند گاهی باید بدون چتر ؛ بی پناه ؛ حتی در میان طوفان از این خانه بیرون بزنی تا دوباره متولد بشوی .بدون شک جایی متولد می شوی که می دانی هوای تازه تردید ؛ ممکن است راه نفس هایت را بگیرد . اما ایمان به رفتن داری نه به ماندن . اییجاست که خداوند همیشه در افق های نا شناخته انتظار می کشد نه پشت درهای بسته . نه پشت دیوارهای بلندی که سایه بر زندگی انداخته و راه روشنایی را گرفته .
شاید رهایی همین باشد. شکستن دیوارهای بلند در پیراون ما ؛ نه فراموش کردن گذشته . در پذیرفتن فصلی تازه از زندگی و در تولدی دوباره . در عشق تازه به زندگی . انوقت این عشق را در برگ درختان , در زمین ؛ در هوا ؛ در آسمان و حتی در نگاه مردم پیدا می کنی . باور ها وقتی کهنه می شوند مانع دید می شوند . کور می کنند و شفا نمی دهند . دیوار می شوند و از دیوارها برایت زندان می سازند .
چه کسی دوست دارد زندانی باورهایش بشود؟
البته در این بین تبصره هم داریم . مثلا حساب دوستداشتن جداست .