سلام . سلام .

دقت کرده اید که گاهی اوقات آدم ها حقیقت را می دانند اما سکوت را انتخاب می کنند ؟ این سکوت نه از نادانی که از خستگی مواجهه با سو تفاهم است . در خیابان ؛ در میدان کار و تلاش ؛ در دوستی ها ؛ و حتی در عشق هم اموخته اند که شفاف حرف زدن خطرناک است . ممکن است رابطه را نابود کند و یا درهای گفتگو را ببندد. (شاید هم این اتفاق بیوفتد ) اما مسئله اینجاست که ما در فرهنگی بزرگ شده ایم که ادب را با پوشاندن معنا یکی دانسته ایم و سکوت را نشانه درک .

شاید در طول تاریخ و در عمق رفتارهای جمعی خود ؛ ترس را در پس ذهنمان داشته ایم . ترس از دیده شدن و یا حتی دیده نشدن ؛ ترس از قضاوت شدن ؛ ترس از طرد شدن و...

به اعتقاد یونگ انسان برای زیستن در جامعه ناچار است نقاب بزند . تقابی اجتماعی که او را قابل تحمل در اجتماع جلوه دهد که دیگران بتوانند او را بپذیرند . انقدر در این اجتماع نقاب زده ایم که دیگر یادمان رفته نقاب ها را بر داریم و نقاب ها بخشی از وجودمان شده اند .صراحت در چنین حال و هوایی دیگر نه یک ویژگی مثبت بلکه یک بی احتیاطی ست . جامعه محتاط شده است و نتیجه این محتاط بودن ؛ پنهان کاری ؛ عدم صداقت و صراحت است ..

در جامعه ای که مردم آموخته اند به جای آنکه بگویند " من اینطور می اندیشم " می گویند " مردم اینطور گفتند " یعنی میل به تایید دیگران از میل به حقیقت پیشی گرفته یعنی نوعی طغیان خاموش . یعنی پارادوکس . یعنی تضاد روانی تحمیلی؛ ناشی از فرهنگ در اجتماع خالی از تفکر.

در ذهنمام چیزی نقش میگیرد و در دهانمان لبخند . درونمان یک چیز است و در بیرونمان چیزی دیگر . یعنی بی اعتمادی .

شاید اگر احترام پادرمیانی کند و با عشق همراه شود ؛ اندکی اعتماد از دست رفته را پس بدهد . اما مگر می شود وقتی بی اعتمادی به عمق وجود مردم نفوذ کرده است . شاید فقط با عشق و احترام ؛ قدری گفتگو ها واقعی تر بشوند . در جامعه ای که انسان ها بتواند بدون ترس و با مهربانی و صداقت سخن بگویند جایی برای خشم پنهان و ریا و بی صداقتی باقی نمی ماند . در این جامعه مردم دروغ نمی گویندبلکه حقیقت را در هزار توی ملاحظات و افکار خود گم می کنند . مثل آن عروسی پر زرق و برق دختر فلان شخصیت سیاس؛ که نشان از بی صداقتی دارد و دهن کجی به عموم جامعه و مصداق تمام عیار " مرگ خوب است اما برای همسایه "

تا به کی می توان سر در گریبان برف فرو کرد به خیال پنهان شدن ؟