وقتی حرف ها گفتنی نمی شوند .
سلام . سلام .
گاهی اوقات سکوت , صدایی می شود که کسی نمی شنود .
چه بسیارند آدم هایی که بعض سال ها در گلویشان مانده اما زبانشان در گلو سنگ شده . نه اینکه توان گفتن نباشد ؛ نه ! چون آموخته اند همه چیز به شنیده شدن ختم نمی شود . از این جهت سکوت پناهگاه دل خسته ای می شود که درد هزار سال به شانه دارد .
به قول صائب : ره صواب خموشی است و یک قلم /// ور نه بود میان خطا و صواب حرف
گاهی انسان به خودش پناه می برد جایی میان واژه ها و آهی که تن ادم را به لرزه می اندازد . اینجاست که سکوت قفسی می سازد از فولاد آبدیده که روح آرام آرام برای خود می بافد و راه رهایی را می بندد .
عمیق که می شوی می بینی , در دل هر سکوت یک قصه ای ست که با " ای کاش " و یا یک اگر که هیچکاه مجال گفتن نداشت زندگی خود را آغاز کرده .
"ای کاش " و " اما " ها و " اگر " های بساری که در دل یک مادر ؛ یک پدر ؛ یک فرزند و یا حتی خواهر و برادر دور افتاده از هم آغاز شده و حالا به بغضی بی صدا تبدیل شده .
تا به امروز لبخند بی رمق زنی سالخورده را دیده ای ؟در نگاهش ؛ در دلش؛ در زبان بسته اش هزاران حرف خشکیده .
اما همین سکوت وقتی آگاهانه باشد ؛ بلوغ فکری می شود . و دیگر خبری از دردناکی سکوت تحمیلی نیست . وقتی می فهمی" هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد ". اصلا بعضی درد ها زاده می شوند که در دل بمانند . زمانی می توانی از آنها بگویی که اهل دلش پیدا شود . همان آدمی که با تو همراه و هم مسیر است و گوش شنوای دردهای تو می شود . و انوقت گفتن ؛ اعترافی بی قاضی ست . یعنی قضاوت نمی شوی بلکه سبک می شود .
انوقت می بینی که هر واژه چطور تو را به خود پیوند می زند . مثل چینی شکسته ای که تکه های خود را یافته اگر چه هنوز چینی شکسته است اما به خود پیوند خورده . دیگر دور از خود و تکه های خود نیست .
چینی شکسته نباش ؛ به خود و تکه های خود پیوند بخور . بگذار از لابه لای تکه های بهم پیوند خورده نور عشق به جریان افتد . زندگی در عشق جاری ست .